امروز، از همان اولین قدمی که روی آسفالت نیمه جان هر روز گذاشتم، میشد حس کرد، زندگی روی این هوای عصر، چیز دیگریست. انگار سفیدی مدام خیابان بیشتر توی چشم باشد، و منتهی شود تا انتهای پیچ ساده همیشگی که هیچ گاه دیگری، حس پایان نداشت. امروز، از معدود روزهایی بود که میشد تا انتهای شهر را به سادگی دید. درخت ها، روی کنتراست غیر معمول آبی راه می رفتند، ... سگ بی قلاده، روی کلاویه ها پرسه می زد ... هیچ وقت، نمی توانستم بفهمم رنگ های به این سادگی، چقدر می توانند زیبا باشند.
امروز اتفاقات طوری دگر بود!!
گویی ساعتها ماندند در کارناوال ها...
همه چیز گونه ای دگر رقم خورد!!
مرسی
هوا بدجوری روشن بود.../
راستی این آهنگ بلاگت رو هستم رفیق.../
می بری تو نوشتالژی مدام.../
ای بابا عوضش کردم به خاطر پستم!
:)
bazi vaght ha,bekhatere hamin cafe de france,delam mikhad bejaye engilisi,faransaviro be rahati harf mizadam.va migoftam,je suie parisa!ba hamin dikteye eftezah..
Emruz!ba inke abie roshan bud.,.ajib bade sard ostokhanemun ro suzand..
می دونم. بعضی چیزا تحمیل شدست.
روی کنتراست خودم با خودم غوطه ور شدم....
این را از همان لحظه اول صبح که چشمانم را گشودم فهمیدم...
متشکرم.
c'est une bon texte
merci beaucoup
نمی فهممت!
سرت سلامت
فضای سنگینی ست... خاکستری تر از هر رنگ زیبایی
پیاهده روها را کلاغ ها گریز زده اند
در خیابان ها پر از سگهای برهنه!!
در روزی که من چشمانم خسته بنظر می آید...
مرسی خوشم اومد
بعضی وقت ها باید رها بود
تا دید
شنید
حس کرد!
آره خوب
سلام رفیق
خواندمت و ممنون
تو ایران نیستی؟
چرا هستم .. متشکرم.
تو قسمتی از عمق یک جسم رو میفهمی که با کلمه وصف نمیشه ........... توی بلاگت گاهی از شدت درگیری چشمهام به دیوار میخورم.... ببخش که چیزی نمیگم ..
پس میای ... فکر کردم فراموشم کردی!
..اگه پروازم میکردی اون وقت میفهمیدی که زندگی چیزه خیلی خوبیه!
.
.
.خرگوش سفید را دنبال کن!