ترانه های کودکیم را، یکجا، با هر آنچه یادی از انزوای دور دست خیابان ساکت عصرها یادم بود، چال می کنم میان خاک های گرفته سیاه. خورشید می تابد بر پوست شقایق های داغ دیده و سایه ای بی جان، هبوط می کند گوشه خلوت خاکستری دردها و خیال ها ... کاش حضور عصرهای گرفته سنگفرشها و کافه ها، کاش صدایی از دور دستهای آینه ها، بگذریم، خیالی نیست. دلم به خاک های سیاه عادت کرده است. و به سایه ای که در تلاطم من، لای شراره های بی هدف و ملول، می گرید، تلخ، ... لای حجم سنگین سکوت این خیابان دور.
همان ترانه ی هفت سالگیت!
می شود تلخ تر از سایه های بی روح!!!
غادت می کنیم ...