صدای دریا می دهی، صدای ترانه خیلی سال پیش که هنوز هوای سالها و نقش ها، بوی خاک می داد. بوی خیسی می داد. مثل من شده بودند، حرف ها، رنگ ها، دلم که می گرفت، می نشستم کنار همان دیوار قدیمی که عصر ها، کنار صدای موذنش همیشه جوری تنهایی بود، چراغ کم نور کنار حیاط بود، یادگاری های خیلی روزهای دیگری بود که همینجا، از حرفها، خنده ها، دلت بهم می خورد و می رفتی تنهایی گوشه ای، و چشمها، باز پر میشد از فهمیدن. اینکه هیچ وقت هیچ خاطره ای زیبا نبوده است. اینکه چقدر عمیق، به رفته هایت، به دیوارها و سایه ها و صدای غمناک موذن، به تمام تنهایی این گوشه و آن نور کم سوی گوشه حیاط، می شود به صدای شکستن برگ ها، تا فرداهای نیامده گریست. اینکه لای هر چیزی، همه لحظه های شیرین، همه خنده ها و بی خیالی ها، غمی بزرگ نهفته است. و چشم ها، چشم های تو را، روی قاب بی دلیل آینه ها، روی سکوت منزجر کننده حرف ها، روی نفس های بی محتوا ... دیگر هیچ جایی به اندازه تو نخواهد بود.
یاد خاطرات کردی...
امان از این نفس های بی محتوا
صدای مودن بعضی وقتا مخصوصا شبای شنبه واقعا غم میاره
رود قدیمی خاطرات را لای روبی میکنی
برای خاطرات نه برای یادگاری ها نه برای فرداهای نیامده می گریم برای غمی که همیشه هست لای خاطرات لای آرزوها لای زمان های نیامده لای خنده ها لای نخ های بافتنی مادربزرگ که سرنوشتم را می بافد
و دیگر هیچ گودالی عمیق تر از نبودن تو نیست
ببخشید می تونم سوال کنم کدوم گوری هستی؟
نمی خوای بنویسی؟
اون نیست
تو که هستی؟!
یا نیستی؟!