گفتم به جان شعر و موسیقی، گفتم به جان عاشقی که جانش خیلی عزیزتر از این حرف هاست. گفتم به جان هنر، دست هایم، مثل طوماری از حرف های ننوشته خالی شده برایت، برای چون تویی که نگاهت را دوست دارم. برای حرف های مگوی افسانه ای، که دلش برای انزوای خودش می گیرد. برای سال های انتظاری که چون افیون مرگ پایم را در حصار می کشد، تنگ می کند نفسم را از آدمها و رنگ هاش، گفتم مرا به شط غزل بنشان. دیدی صدای دور تو سخت تر از زهریست برای مردمی که هر از گاه درک می کنند. دلم می شکند از سکوتی که گلویم را می فشارد. حال بیماری که می داند علاجش میان سالهای زندگیش نخواهد بود. گفتم به جان عزیزت، ... جشم هایم را، دل بی آرامم را، از دلخوشی هایی که داده ای، جدا نکن.
نا آرامم می کند _ این همه _ بی آرامی !
آرامش فقط یک خواب بود
گفتم
به جان آخرین نت نا آرام ..
به جان دل گرفته ی خودت که این حوالی ها گم شده است ..
به جان آخرین نگاه خسته ات ..
به جان خودت . .
من رفتنی نیستم ..
جدا نمیشوم..
:)
یک نفر دیگر که خوب می شناسیش برای تو هر نفس دعا می کند...می شناسیش ؟از خودت هم به تو نزدیک تر است چرا که دارنده نیمی از قلب توست...بدان خدا به تمام حرف هایش گوش می دهد و تو آرامش خواهی داشت...فقط به او و به ماااااا ایمان داشته باش .
یادت که نرفته او قلبش برای همه ما مخصوصا تو نورانیست عزیزم!
چه خوب ادامه میدی .من جا میمونم
من نه، دلم
به جان هرجه آرامش کمی آرام بگیر!
عالی بود
آرام ...
دارم می خونمت ..
-
عنوان بلاگ جالب شده، حال بیمار بی علاج غزل هاتُ میده..
تصدقت
می دونی که میخوامت