چه تلخی گیرایی دارد این شب!
گام هایم روی زمان کشیده می شود و انگار، هیچ دلش نمی خواهد فردا از راه برسد.
پنجره اتاق را باز می کنم و می گذارم تا باد، هر چقدر که خواست درون اتاق بوزد.
دلم آشکارا می لرزد.
و اتاق خالی نیمه شب را پر می کنم از هبوط خالی دستهایم.
از سرگذشت ترانه ای که برای بادها می خواند.
صدای عود می پیچد میان فضایی که حالا، روحانی و سرد، زمزمه می کند، ... شب ... شب ...
خنده های بی نام و نشان از دور، حالا ... آرام آرام نوای قیچک و عود در هم می آمیزد ...
و من در دل می پندارم، چه کسی صدایم را خواهد شنید؟
آیا خدا باز نگاه معصومانه ام را به خاطر خواهد آورد؟
چیزی گم است ...
آشکارا می بینم.
این شب مبهوت اگر مجال می داد، خیالم را به دست آسمان می سپردم تا روشن شوم از نورهای پی در پی خیابان های تنهای گرگ و میش این وقت دور ...
دستهایم خالی تر از همیشه به انتظار بهار می نشیند.
دنیا سالهاست که جلوتر از من می راند و می دانم، من سالهاست، جا مانده ام. جا مانده ام کنار دست های معصوم مادرم، در اتوبوس خلوتی که از کنار درختان بلند می گذشت.
جا مانده میان آن روزهای بی دغدغه که مقابل خانه ای ویلایی طرح می زدم ...
جا مانده ام ...
کاش این سال هیچ وقت به پایان نمی رسید.
کاش تو هم ...
بگذریم!