در خواب سایه ها

روی شبهای زمستان، نورهای مات

در خواب سایه ها

روی شبهای زمستان، نورهای مات

یک شب مانده به عید

و حالا با تو سخن می گویم. 

تویی که حرمت لحظه ها، 

تویی که دریای مرحم مرغابی ها، 

تویی که نقاشی ساده رویاها،  

 

این لحظه ها، این هنگام وداع با سالی که رفت، 

بی تابم ای خدا! 

زندگی نای تنفسم را گرفته و تنهایم با لونا، 

اما، 

 

دلم گرفته و خراب است. 

نمی دانم شاید فردا، روز بهتری باشد. 

تو روا مدار که نباشد. 

مگر تو همدم زیستنم نیستی؟ 

دل غمبارم را می پسندی؟ 

 

شیشه ها تصویر نگاهم را دزدیده اند ...