در خواب سایه ها

روی شبهای زمستان، نورهای مات

در خواب سایه ها

روی شبهای زمستان، نورهای مات

اتاق نحس

همه چیز از ذهن آدمها شروع می شود. گاه با سایه ها کلنجار می روی و عاقبت تسلیم بی چون و چرایی اقلیم سرد این جهان کشدار رنگ می بازی. بخار می شوی روی دیوار رو به رو، دیواری بلند، با سایه های کشیده منجمد روی هزار توی این فصل های بی بازگشت جنون آسا ... و صندلی قیژ قیژ گذشتن را خوب می فهمد. و کتابی از هزار سال گذشته که تو روزی زنده بودی ولوست گوشه اتاقی که حالا، انباری متروکی از تمام خاطرات دور شده است. و تو می شوی اولین نویسنده ای که کتابهایش از دنیای دیگری چاپ می شود ... نویسنده ای که حالا دیگر نیست. یا شاید هیچ گاه نبوده است.  

 

و تو در ذهن ماورایی کاغذهای سفید موج می گیری و از فاصله چند صد متری به زمین سرد سالهای دور روانه می شوی. مثل نورها که ... می رقصند یا باد که با خود از جهان دیگری خبر می آورد. مثل این همه سایه های پر رفت و آمد کافه های سیاه این خیابان مه گرفته ... - گاه، ابرهای سیاه فقط چند سانت با سرت فاصله دارد - ... 

 

کسی از دور می خندد. و کمدی های سیاه و سفید قدیمی دوباره تکرار می شوند. روی پرده هایی که دیگر هیچ نشانی از سینما ندارند. و تو دود می شوی، روی دیوار خانه شماره سیزده ... چه فهم منحوسی دارند این باران های مدام ... کلافه می شوی گاه از صدای ویولن ها و پیانوها ... و قیژ قیژ دنیا که روی سرت خراب می شود و می میری و دوباره جان می گیری ... که، من، این اتاق نحس، سالهاست مردنش طلسم شده است!