بگو دیگر از هیچ مسیر شبانه ای هیچ کس عبور نکند ...
بگو این همه التهاب،
یکجا برای فرداهای دور بمیرند!
بگو دیگر باران هم نگیرد ...
اینجا،
خانه ایست که بی دستهای هزار پاییز بی سبب، به عذاب گرفتار شده است ...
و تو ای الهه شب های دور دست؛
برایم از نیایش شبانه گریستن های بی دلیل هزار مهتاب،
از همان غزل های ناب افق های خونی رنگ،
... خاطره ای بخوان! من به دیوانگی دچار گشته ام!