می بینی؟ خالیست ... هوا، از زندگی، آرامش، ... شب است و تیرگی مدام و قلبی که حاضر بود، تمام این شیشه های سیه فام را فرو می ریخت، تا دیگر، هیچ گاه چشم هایش را به یاد نیاورد. قلب، ... قلب، ... که دیگر قلبی نمانده است! قلبم، همه آنچه تو روح می نامیدی جا ماند، لای دست های کسی که میلرزید در شبهای سوز و خاطره های مدام سیاه، ... یا در میان غبار شیشه های متروک دوست داشتن ها و دردها و عاشقی ها و طعنه ها و خنده های گیرای تبسم دردناک این هیاهوی شوم.
شمع ها، ... شمع ها ... حالا سالهاست، همه جای خیالم را شمع ها و فانوس ها پر کرده اند. جای خالی تمام آن همه غزل های تلخ شاعری شبانه که آرام آرام جاده های نا تمام پاییزی را از حضورش پر می کرد ... یا همان مرد سالهای خواهران غریب من، ... آن همه صدای لرزان گویا، که گویای تمام این سالهای شب زده و سکوت و درد بود. جای خالی آن همه امنیت که شب ها بیدار می ماند و پلک بر هم نمی گذاشت، مبادا کودکانی از ترس آسمان شب هنگام، بمیرند!
خدا، چه ساده غروب کردی در نگاه آن همه سکوت و شب های بی قرار ...
حالی به حالی این شب های بی چراغ و ترحم.
آفریدگار مغموم و رنگ پریده ام ...
پشت بال های این همه تنهایی،
چه دور بود صدای نفس های تو ...
نشنیدم،
نشنیدم!
حالا، دلم غمی به اندازه تمام این دنیا دارد. دنیایی که بی اندازه پوچ بود و خالی ... اما بزرگ، بزرگ به اندازه تمام شب های بی سحرش، به اندازه همان دستهای لرزان کسی که از سیاهی شب، از سوز سالهای سرد زمستان هراس داشت ... خیلی، خیلی آدمها ... کسانی که در سوگشان آرام آرام فرو می ریختم. اشک می شدم در تنهایی یاد باران های این همه سال، این همه درد، این همه دلتنگی ...
کجاست باران شبهای دور من؟
کجاست یاد شاعر معصومانه ام سهراب؟
کجاست نوای دل انگیز تو آرامش شب های من؟
کجاست پناهیم؟
کجاست شکیبایی ام؟
کجاست مصطفایم؟ پدرم!
کجاست علی ام؟
کجاست مادرم؟
پشت بال های این همه تنهایی،
چه دور بود صدای نفس های تو ...
نشنیدم،
نشنیدم! ...
و حالا تنهایی من با تک ستاره این شبهایم ... مانده بر راه چشم هایم که این همه نقوش را کی دست در دستان هم از خاطر دنیا برداریم و ... آرام گیریم در نگاه شبانه تو، ... تو، ای خدای شب های تنهایی، ای سکوت ابدی جاده های غریب، ای نگاه شمع ها و فانوس ها ... ای، نگاه شمع ها و فانوس ها!
![]()