چقدر طولانی شده این کوچه بی مقصد، پا به پای منی که دور می شوم از ساحل بی منطق این خیابان های دور و دراز و سایه درخت ها که روی سرم راه می روند و نزدیکای غروبی که چراغ ها روی سمفونی سکوت من و صدای گامها و موسیقی سنگینی از دور، چون پاره های خرد شدن تنی، چیزی ... هبوط را از روی شانه های شهرها بر می دارد و تراژدی، مدام تکرار می شود. حالا همه چیز خیلی سریع تر از من دور می شود و من از دور ... انتهای این کوچه کجاست؟ ... چرا همه جا تعطیل است و این غروب، اینجا، چرا هیچ کس را نمی شناسم!