در خواب سایه ها

روی شبهای زمستان، نورهای مات

در خواب سایه ها

روی شبهای زمستان، نورهای مات

دیوارها، هنگام غروب است

همیشه نگاهش جا می ماند، انگار یادش رفته باشد که چقدر سایه ها در شهر وول می خورند. شاید ساعت ها، پیپ می کشید و بویی عجیب همه خیال اتاق را در خود غرق می کرد. نمی شد بفهمی جایی که چشمانش را در خود گم کرده است، چه معنی غریبی خواهد داشت!  

« - من،‌ کندی حرکت دارم. »   

از همان لحظه می شد بفهمی که ترجیح می دهد هیچ حرکتی آزارش ندهد. همان جا، مدت ها بنشیند پای پنجره ای که به روی هیچ چیز خاصی باز نمیشد. و مدام پک بزند روی ساعت های باقی مانده از آخر یک تنهایی بی همتا ...