در خواب سایه ها

روی شبهای زمستان، نورهای مات

در خواب سایه ها

روی شبهای زمستان، نورهای مات

عرفان سبز با طعم نعنا

شماتتم می کنند، تمام لحظه ها، تمام دنیایی که اسیرم کرده است. تمام بندهایی که به خودم می بندم و زیر تقلای خودم، پیر می شوم. که بزرگ خواهم شد. که خواهم آموخت ...  

مگر چقدر لیاقت دارد زندگی؟ 

برای من دیگر چه فرقی خواهد داشت، طول و مقیاس عمر. دلم برای پیرها می سوزد. ندیده عاشق شدند، ندیده رشد کردند و حالا، خسته و عاصی، تبدیل شده اند به پرتره ای ناتمام، که ساعت ها را هم دیگر نمی فهمند. این همه امید، این همه صبوری و اشتیاق، وقتی نگاه تو آبی نیست، دیگر چرا باید باور کنم، بزرگ خواهم شد، که خواهم آموخت ...