این حقیقت جا افتاده من است. من، می ترسم از فراموشی. می ترسم که باور کنم نیستم. یا از انتهای همه شبهایی که می رسند به خیابان ساده ای که باید جدا باشیم. تنها باشیم تا شب دوباره تیرگی بی انتهایش را، انگار ذهن مسموم هزار نیلوفری که می پیچد دور درخت بلوط، نصیب من کند. یا می ترسم که یادم بیاید برف های روی پشت بام را. روزی که نبودی تو. روزی که نباشد آدم برفی تنها. این حقیقت جا افتاده من است. می ترسم از روزی که من دیگر، این نباشم. این باورهای خام و ریشه دار در هوای خالی این اتاق سیاه و سفید. تا واژه ها همه وداع گویند از پرتره نیمه شب. می ترسم که دیگر هیچ کس زبان مرد کولی را نفهمد و او مدام شعرهای کودکیش را برای بیگانه ها تکرار کند. از سفیدی خالی این نور مات، بر بوم شیشه ای نفسهای تو. ...