در خواب سایه ها

روی شبهای زمستان، نورهای مات

در خواب سایه ها

روی شبهای زمستان، نورهای مات

کبود

بغض می بارد از چشم هات. شبیه همان مدام های غریبانه که لای دیوراهای شرجی ذهنم می تابد. صدای بارانی که می بارد بر سقف آهنی این طلسم، این بیداد دستهات با تنهایی جسمی که از آوار لحظه هایش، یک شاخه خشکیده باقی مانده است. می دانی چقدر گشتم که این حال و روز من شد. انقدر در به در تمام بیراهه ها و مرگ های تصادفی که هیچ یادم نیست، کجا بودم من. باران گرفته بود باز. هر صبح که می رسیدی از آن همه دردنامه، و صدای حرکت قطاری تلخ، سیاه، که سایه ات را در خیالم فرو می برد. کودکی هراسناک از سایه خودش به امنیت دیوار اتاقش پناه می برد. تلخ است، این تلخ همیشگی ملعون. این بیداد شبانه من، باران گرفته است، انقدری که شده ام بازیچه دست هات، چقدر هوای کرخت اینجا غریبانه و سرد شده است. بغض می بارد از چشم هات. « دوباره بی اختیار شدم، دلم برای هرچی که فکرشو کنی تنگ شده، کجاست حائل حرف هام، کجاست در به در عاشقی که گرفتار سرخوشی افسانه نشده باشه، می ترسم، می ترسم از نفس هات، از این هوای دلگیر سرد، از این صدای مدام که توی گوشم می چرخه، از این بارونی که چقدر وحشی شده این روزها. می ترسم. دستام رو گذاشتم رو گوشم صدام اما در نمیاد. نمی دونم بی قرار چیه، این آشوب، می دونم تا صبح که بیاد همه اش رفته دیگه، می مونه صدای چیک چیک قطره هاش از رو پشت بوم. اما دلم چی میشه؟ که بیای بگی کلاغا تموم دنیای من بشن این روزا، که بگی آسمونش بشه یک دست سفید. مثل چشمای من که به آخر رسیدن، مثل دل آدم برفی. می ترسم. » می ترسم از شاخه های سست درختی که خشکیده لای حیاط دنیام. از نگاه تو که سرد باشد یک وقت. از هجوم آدمهایی که نمی شناسم. از رد شدن این همه قطار سیاه، که به مقصدی بی انتها چشم می دوزند. می ترسم این باران تمام دنیا را پر کند از خودش و فراموشی بگیرد این کوچه های مرده را. این تصویر های مات و تبدار را. که خیال کنم، شبی، پایان درخت ها باشد. پایان همه آدمها. بغض می بارد از چشم هات. چقدر دلم می گیرد از این شب های بی اختیار. این شبها، که حرف دارد، که درد دارد، اما صدایی از دیوارها در نمی آید. نه به گلایه ای، نه به خاطره ای.