در خواب سایه ها

روی شبهای زمستان، نورهای مات

در خواب سایه ها

روی شبهای زمستان، نورهای مات

عفریت

شمعدانی خالی، 

می بالد به عفریت بی نام و نشان سرد ... 

مدتهاست روی این سینه خیال، 

نه شمع می سوزد و نه اشک می ریزد. 

خیالم به دست ابرها ماند و برایم جز بوی کهنگی و مردگی، چیزی نمانده است. 

زندگی ... سوخت!!