دستهایم، تا از میان انگشتان مهربانت جدا می شود،
این شهر،
شهر مرده هاست!
انگار، صدای قدم هایم روی خط کشی ها، می پیچد در ذهنم ...
می پیچد، میان شاخه های چنار و می گردد،
چون برگهای خزان، که می روند،
تا انتهای گذرگاه بی عبور ...
آدمها،
کوچه ها،
همه مرده اند ...
انگار،
ارواح بیرون آمده اند و بی صدا، در میان رنگ های کهنه مات،
از برابرم می گذرند.
اما،
هیچ کس مرا نمی بیند.
تلو تلو می خورم و نگاهم، خیره می ماند به روی نقطه ای ناپیدا ...
خیابان خلوت شب، از برابر چشمانم می گذرد.
و من نیستم،
پنداری،
همه چیز از دنیای بیگانه ای آمده است.
و من غریبه ام ...
در حضور ارواحی که مرا نمی شناسند.