در خواب سایه ها

روی شبهای زمستان، نورهای مات

در خواب سایه ها

روی شبهای زمستان، نورهای مات

غروب، به قلم لونا

غروب دلم را بی دستان تو هزاران بار تکرار کردم.
در این سالیان عمرم, هرگز طعم بی کسی را اینگونه تجربه نکرده بودم!
شب ها پریشانم، مضطربم.
تنها شباهت خود را با این مردمان خالی در روز می دانم.
روزم چون روز کسان دیگر می گذرد, با حدیث نفس می گذرد.
مدام حرف زدن,
مدام ضجه زدن,
که گفته مدام حرف زدن به معنای ایجاد ارتباط است,
پس چگونه است که من ربطی با این مردم پیدا نکرده ام!
شاید چون اینان قدر سکوت را نمی دانند, سخت در اشتباهند!
به آنان می آموزم سکوت چه آرامش و امنیتی دارد.
چگونه؟! ...
تنها کافیست نظاره گر گام های من و جاودانه ام در کوچه پس کوچه های این
شهر غریب به هنگام غروب باشند, دل هامان دارای هزاران حرف نا گفته است, اما
سکوت!
بفهمید...درک کنید...بیاموزید.


نویسنده: لونا