پشت شب، شیشه های خاکستری ...
جنون دستهای بی کس تنهایی،
کسی که هیچ گاه نبوده است!
خالی تر از همیشه، بخار نفس هایش تا ماه می رسد.
و پنهان است، چشم هایش،
پشت گیسوان تیره ای که ریخته روی صورتش،
تا دیگر، هیچ کس، نبیند ...
... مرا!
کسی آنسوی خیابان آکاردیون می زند و می گرید، آشکارا ...
و چه دلگیر است این شهر،
شهری که تو در نیمکت های بی کسیش، می گریستی!
و باران می بارید ...