دست در دست تاریکی عبور می کنم.
از میان کوچه های سنگین نیمه شب،
بن بست های خالی بی صدا ...
درخت هایی که از پشت نور ضعیف این وقت شهر،
چون سایه های ارواح، می رقصند.
و تنها، صداهای گنگی را می شنوم، که از دور دست ها می آید.
کسی فریاد می زند،
کسی می خندد،
دیگری گریه می کند ...
و از پشت پنجره های تاریک، احساس می کنم، کسی به من خیره است.
کسی که مدتهاست تعقیبم می کند.
مدام ...
انگار روی سایه ام کشیده می شود.
و دستهای پنهانش همیشه در انتظار من است.
احساس غریبی گرفته مرا،
انگار، نبض شب نمی زند.
میان پس کوچه های نیمه شب،
این ساعت ملول ناپیدا را از خاطرم پاک می کنم.
هیچ گاه ساعت، سه بعد از نیمه شب را نشان نداد و کسی،
رو در روی سایه خودش،
دوئل کرد و ...
شاید، سایه اش دیگر مرده باشد.
یا شاید خود او دیگر مرده است ...
می دانم،
حالا سالهاست،
کسی او را ندیده است ...