در خواب سایه ها

روی شبهای زمستان، نورهای مات

در خواب سایه ها

روی شبهای زمستان، نورهای مات

دیوار حرامی

به خلسه می زنم امشب، هر چه بادا باد ... 

مست می کنم که خدا ... هیهات ... هر چه بادا باد ... 

بنواز این قصیده ای مطرب خیال انگیز، 

این چشم ها ... نشان خماری می دهد ... هیهات 

به خیالم نیست، دیوانه ای روانه شهر، 

می خورد دم به دم به دیوار حرامی هیهات
به بسترم به جای مانده از آن آب پاک تو ... 

قطره های خونین بی کسیم، هر چه بادا باد 

کس نیست، نمی گیرد نشانی از این بی نشان امشب 

به میکده ای بی نشان روانه ام، هیهات ... 

کس نیست جای من ببیند دو چشم خمار، 

وین درگذشته شبی همچو من، یادی نیست ... 

به خلسه می زنم امشب، هر چه بادا باد ... 

مست می کنم که خدا ... هیهات ... هر چه بادا باد ...