در خواب سایه ها

روی شبهای زمستان، نورهای مات

در خواب سایه ها

روی شبهای زمستان، نورهای مات

مات

باشد، باز می ایستم. 

دهانم را مهر و موم می کنم، تا دیگر از شبی که رفت، هیچ کس، چیزی نشنود. 

همین جا، همین لحظه، ... سکوت می کنم و دیگر، نمی خواهم از آن شب بیرحم،  

چیزی به خاطر بیاورم.  

باشد، ...  

 

می ترسم! 

می ترسم آنگاه بیایم که دیگر، همه پروانه ها به خواب رفته باشند. 

که رقص نور ها زیر باران، از خاطرم کوچ کرده باشد. 

که تو را گم کرده باشم. 

 

یاوه نگفته ام اگر سیاه بوده ام، 

دنیا، در میان چشم های سیاه، تار می زند. 

بیجا نگفته اند، اگر زمانی شاعران را نقش هبوط می زدند.  

دیدن، جرم بزرگی است. 

 

روزی موسی، به درد دیدنی عظیم مدهوش شد! 

آدم، سقوط کرد، ... 

عیسی به صلیب آسمان عروج کرد و 

محمد، دیوانه لقب گرفت و 

علی، شرحه شرحه، آب شد و میان چاهی، ... 

و حسین، ... 

چه غم نامه ایست این بی پایان ملعون! 

  

باشد، باز می ایستم. 

دهانم را مهر و موم می کنم، تا دیگر از شبی که رفت، هیچ کس، چیزی نشنود. 

همین جا، همین لحظه، ... سکوت می کنم و دیگر، نمی خواهم از آن شب بیرحم،  

چیزی به خاطر بیاورم.  

باشد، ...   

 

نه آنچنان بزرگ نیستم که دریا باشم. 

وا میدهم این بازی را، 

 

دیدگانم پر است ... 

و دلم، جای خالی تو را، از دردهای فقر و عدم، از شرم، از هبوط عروسک های بی صدا، پر کرده است. آه، ای خدای بیگانه، ... 

چه غم نامه ایست این بی پایان ملعون! 

وا میدهم این بازی را. 

 

باقیش برای تو ... 

تنها، ماهم را نگیر، 

که تو مهربان تر از منی!