در خواب سایه ها

روی شبهای زمستان، نورهای مات

در خواب سایه ها

روی شبهای زمستان، نورهای مات

روح سرد یک روسپی

این شب، این خیابان تاریک، این زمستان کشنده کشدار، ... بوی مرگ می دهد! بوی کافور می دهد. در نگاهم، نه گام های سوجی های بیکاره، نه عبور گاه گاه اتومبیل های سرد و گاه متلک ها و حرف ها و بی شرمی هاشان ... هیچ کدام انگار وجود نداشت! تنها صداها که می پیچید در اعماق روحم؛ 

« برسونیمت ... خوشگله ... » 

« آشغال حرامی ... » 

« مافنگی » 

... 

 

و خنده های سرسام آورشان که رخنه می کرد در عبور سالیان عمر هرز رفته ام ... 

چه سوزی داشت هوا، چه کشی می آمد قدم های خسته ام که تاب می خورد و لنگان لنگان، بستر بی کرانه شب را آشفته می کرد و صدایش می پیچید، ... در میان هزاران صدایی که میان ذهنم پیچ و تاب می خورد و بی شک، رگ هایم را پر می کرد از عفریت مرگ ... از سوگ هزاران سوجی وار شبانه های تلخ! 

 

می گفتم، 

« به من هم بزن! ... که بی این افیون مرگ، از خنده جنون آسایم، از این معجون فریبنده، از این قهقرای تلخ، تلف خواهم شد! »  

و او بی وقفه ای سرنگ را در رگهایم فرو می کرد و زهر تیره اش روانه رگ های بی مقصد تنم می شد. تنم می لرزید از نگاه هرزه اش، از بازی بی سرنوشت دنیا، ... از کثافت خانه بی رنگ و روی این مبدا ازلی ... 

و در سرم می پیچید و تاب می خورد دنیا ... 

لحظه های شیرین هفت سالگی، آن تازه کودک خوش صدا، آن شیرین مادر بزرگ، ... همه در تلخی تاری فرو می رود. 

اندکی خون می کشم و باز در رگ هایم فرو می برم و ...  

- آه ... بی کرانه زندگی تاریک من، 

ای سردی سالهای دور من، 

حالا خوب نگاه کن مرا ... 

منی که دیگر حتی نامم را گم کرده ام ... شیرین ... شیرین ... 

 

گام هایم، در عمق هزار ساله برف، فرو می رود و دوباره با ته مانده جانی که باقیست، ... گام دیگری بر می دارم. 

و دانه های سپید برف که از برابر چشمان تارم می گذرند ... 

 

یک کشیده می خوابد در گوش چپم و حالا سالهاست دیگر خاموش شده است ... 

پدر بالای سرم فریاد می کشد، 

« توله سگ ... حرامی ... برای من شاخ درآورده ای؟ ... به تو چه که من شیره کش خانه راه انداخته ام ... هان؟ » 

هیچ گاه دوستش نداشتم! آن عفریت شوم زندگی، هیولای مدام تباهی من ... من ... 

می بینی؟ حالا سالهاست که مرده ام ... از همان روزی که گوش چپم خاموش شد! 

رعشه افتاد میان شاخه های تازگی دستهای من، و من، دیگر نه آن همیشه خنده های کودکانه، نه همان معشوقه مادرم، ... که شدم، ... تلخ ترین سروده این دنیا! 

 

... مادر ضجه می زد و صدای سردی می پیچید در ذهن من، 

« آقا نخواستیم ... این ها بده نیستند! پولم را می خواهم، ... با مامور میام » 

و پدر، ... 

مرده خواری که عمر تنها فرزندش را، به انتهای یک تاریکخانه می کشد. 

یک سرداب بزرگ و بی انتها، ... و من، 

دستهایم به سردی نگاه توست ... حالا می بینی؟ 

به عطش تو دچار شده ام! حالا می فهمم چه دنیایی را پشت این افیون مرگ، وداع می گفتی و ... طولی نمی کشید، دوباره محتاج می شدی! ... 

 

پلاستیک قرص های مادر را چنگ می زنم و این، تنها امید من شاید باشد ... تنها دلخوشی این همه سال غریب، ... بلکه مادر دوباره از بستر برخیزد و بگویدم: 

« شیرینم! ... » 

 

گام هایم ناخواسته زمین را جارو می کرد و نفس نفس لحظه هایم، انگار روحی تاریک، بستر این خیابان ملعون را فرا می گرفت ... 

 

گفتم: 

« خوبه ... حالا شروع کن ... و تنها میراث پدر را جوری در برابرش می گرفتم که انگار، ... دنیایی مرده خوار در برابرم قد بلند می کنند و ثروتم را، وجودم را، به بهای طعم سکه های عهد دقیانوس، به تاراج می برند ... » 

گریه کنم؟ 

شیون کنم؟ 

- ... پول نمی دهند! حتی پاپاسی به یک دختر معتاد نمی دهند! 

بوی مردار می دهد دهانم ... 

بوی سردی فلز روی دندان هایم ... 

بوی خون سرد ... 

 

ساعت لنگر می اندازد ... دنگ ... دنگ ... دنگ ... 

و دوازده بار رویای یک زندگی تاریک را تکرار می کند ... 

و تازه می رسم به آغاز قصه های مادر بزرگ. این خانه بی روح مقوایی ... مادرم که مریض شد، خانه در سکوت رخنه کرد. چنارها، گل ها، حتی آن همه کبوترانی که روزی اینجا لانه می ساختند، همه نابود شدند ... حالا خانه پر شده از بوی مردار جوجه هاشان ... 

 

در را که می گشایم، بوی تندی یک روح تاریک می پیچد میان کوچه ساکت این وقت شب ... 

هراس، ... که می رود چون زهر یک مار سمی، که رگ های بی مقصدم را طی می کند و در عمق قلبم حصار می کشد!  

- مادرم ...! 

 

صدا می زنم ...  

شیون می کشم ... 

 

می گفتم، 

« به من هم بزن! ... که بی این افیون مرگ، از خنده جنون آسایم، از این معجون فریبنده، از این قهقرای تلخ، تلف خواهم شد! »  

و او بی وقفه ای سرنگ را در رگهایم فرو می کرد و زهر تیره اش روانه رگ های بی مقصد تنم می شد. تنم می لرزید از نگاه هرزه اش، از بازی بی سرنوشت دنیا، ... از کثافت خانه بی رنگ و روی این مبدا ازلی ...  

 

حالا ... سکوت است و برف و سوز ... 

و جنازه ای که افتاده گوشه پله های حیاط ... 

جسمی ... سرد ...  

و من، ... من؟ 

باور نمی کنم ... آه ... دنیا ... دنیا ... 

و دو دست که بی وقفه به سر می کوبم و می گریم، بلند شو ... بلند شو ... مادرم ... شیرینم، شیرین خاطرات معصوم هفت سالگی، نگاه کن ... نگاه کن ... قرصهایت را خریده ام ... 

نگاه کن ... 

 

چه نفرینی دارد این دنیا ... این دستهای پلید زندگی، این سمفونی بی وقفه دردها و تلخ ها و شیون ها ...  

برخیزد که مرا ببیند؟ 

مرا؟ 

این دستهای سیاه و کبود را؟ 

این لاشه مرده را که بوی مردگیش تا آن سوی کوچه های بی گذر هبوط می پیچد را؟ 

...  

 

 

 

دنیا ...  

با من، آغاز شد، 

با دستهای کوچک و نرم یک جنین ... 

و بعد آرام آرام لطافت، ... لطافت دستهای مادرم، 

خندید،  

خندیدم!

« اسمش را می گذاریم ... شیرین! » 

« نگاه کن ... چه خنده شیرینی دارد! »