در خواب سایه ها

روی شبهای زمستان، نورهای مات

در خواب سایه ها

روی شبهای زمستان، نورهای مات

Cafe De La Care MONTPARNASSE

دیروزهای ما چه زود گذشتند و چقدر کش آمده اند تا همین پناه گاه من، روزی که قطاری از دیواری گذشت و این شد، دنیای آشفته تازه ای برای دیدن چیزهای خیلی زیادی از تاریک خانه های بی سرانجام نیستی و سقوط. و صدای تو که هنوز در یادم مانده است که : « من هم می خواهم! » و چقدر ساده همین چند واژه کوچک، مرا به خیال اقاقی ها برد باز. همیشه تصویر این خاطره روشن از میان هزار توی خاطرات رنگ و رو رفته ام، به جای خواهد ماند. 

 

و چقدر خوشحال بودیم. چقدر ساده شب های بعد از آن رنگ و بوی همان روز ساده گرفت! دنیا گاه خیلی خیلی کوچک می شود. حالا خیلی وقت ها تصویر مات یاد می آید در هجوم پلک های من ... خلاصه می شوم در همین! در همین تصویر سیاه و سفید، که قطاری از دیوار بیرون می زند. راستی خیلی حرف های همیشه سایه ها، همین طور آرام آرام از حضور آدم می گذرند.  

 

+ زندگی چقدر فرق داشت اگر چیز دیگری میشد. چیزی مثل همین پرده ساده! و همان کافه قدیمی کنار دیوار « Cafe De La Care MONTPARNASSE » چقدر حال و هوای دیگری می گرفت. با پنجره هایی به سبک کلیساهای دوره بیزانس. 

 

+ این لحظه ها را از همیشه بیشتر دوست دارم. حالا دیوار من، دیگر سفید و بی انتها نیست. گاه گاهی قطاری از روی آن هم عبور می کند. حالا، خیلی چیزها عوض شده است ... خیلی چیزها!