روزها، چه ساده رسیدند به همان اول دنیا، همان اولی که سکوت بود و دیگر هیچ نبود! و حرف های مرا باد برد، جایی تا انتهای ابدیت یک جاده دراز و بی مقصد. جایی که هم دلها می گیرند، هم خیلی چیزهای ساده که تاریک وار از برابرشان می گذشتیم. من در انتهای یک جمله پنهان بودم و دست هایم خشک و خالی تر از همیشه. معصومانه نگاه آسمانی ابری و مغموم، مهر و موم کرده بود مرا! چقدر حرف هایم را که سپردم به انزوای یک سمفونی غریب، در دورهای صدای مبهم شکستن چیزی شبیه احساس پروانه ها. مدیون بودم به تمامی دیوارها، و گرنه خوب می توانستم نبینم، نخواهم که سالهای سیاه، دستهایم را به انتهای کجاوه های خالی قرن های دور ببرند ...
دلم گرفته بود ... تو خوب می فهمیدی چه طعنه ای مرا به سالهای دور دست گمان و خیال و پرده های سیاه و سفید هزار هزار دنیای بی سبب می برد و در انتها، چون شاخه های الماس آویزان از درخت بهشتی بی پروا، آویزان می ماندم و در انتهای یک خیال نا پیدا. گمشده ای در خیال ستاره های خیلی خیلی دور آسمان این حوالی مرگ و نفرت و خون میشدم!
برای اولین بار، حس خالی نداشتن ها به سراغم می آید. حس پوچ یک گنگی رویا وار که شانه هایم را از زور نبودن تکان می داد و من، وا می باریدم در حسرت اقاقیای سال های حضور کسی که دیگر هیچ چیز نیست ... نه در جلد انسان و نه در جنس هیچ چیز و کس دیگری ... مبهم میان سکوت وهم آلود درختان همیشه تاریک شب های دنیا ... و ماهی های نقره ای شفاف! من گمشدم روزی، که هیچ کس از خشکی دستهایم خبری نداشت. و باورهایم چه نا جوانمردانه خرد شد، شکست، پای دیوارهای سیاه ترقی ... زروق شب هنگام، من، به هیچ ساحلی روانه نیستم. من بی آشیانه می شوم و منهدم ترین سال زیستنم را برای وداع انتخاب کرده ام. من بی هیچ پای خیال، سرد و خالی تر از همیشه های بی سرانجام، به درون سیاهی دیوارها روانه می شوم. چشمانم سالهاست که خسته اند.
دیگر، فانوس های سایه وار، از هیچ خانه ای برایم پیغام تولدی دیگر را نمی دهند. این شب بوی مردگی و افسانه های هفت سالگی گرفته است ... مارشی برای سقوط و نیستی! دستهایم ... خالی تر از همیشه اند!
چه دروغ بود شب های تا صبح بیداری، چه ساده بودم من. همه چیز را آنطور که بود باور کرده بودم. نمی دانستم آسمان خیلی وقت است که آبی بودنش را از دست داده است! حالا، نوبت واژه های مغرورانه دل من است! حالا، این آخرین پرده، مال من است ... مال همین انزوای رویایی دور، ... باز، شب گرفته هجوم مرا. باز چشمه ام بند می آید و ... لعنت، بر این دریغ ها و نبودن ها و نداشتن ها و این همه دنیای خاموش ... در راه هیچ سایه ای خدا سبز نمی شود دیگر! دست هایم، خالی تر از همیشه است!