در خواب سایه ها

روی شبهای زمستان، نورهای مات

در خواب سایه ها

روی شبهای زمستان، نورهای مات

در انتهای شب

شاید دیگر، صدای مرا نمی شنوی. شاید حالا دیگر همه از سکوت آدمک ها و آب ها، رفته باشند. تصویری از رودی که به صدای مرغابی ها عادت ندارد. بارانی بی پایان روی سمفونی تاریک خانه های شب هنگام. زنی که از عمق درخت های سیاه، جیغ می کشد، موتزارت در آخرین بند دنیا ...  

 

بهشت در انزوای سالهای تاریک، جایی از یادها فراموش شد، مرد ... آدم ها هیچ گاه انتقامشان را از اقلیم نگرفتند. شاید حالا دیگر، خیلی سخت باشد که در این گوشه تنها، برایت از انتهای شبی دراز بگویم. شبی که شاید دیگر آخرین شب دنیا باشد ... شبی که زمان می ایستد و سایه ها برای آخرین بار ثانیه ای را درک می کنند. حالا همه یادشان رفته است که باران مدام می بارید، روی نیمکتی تنها، از سالهای خیلی دور ... حالا همه خیابان ها را زمستانی سرد فراگرفته است ... درخت ها در سکوت می میرند! می بینی؟ حالا چشم های من به همان اندازه، از دیوارهای کهنه بغض کرده اند! شاید حالا من هم دیگر مرده باشم ... می دانم خدا، در دور دست ها فراموش شده بود!