در پندار من، چه ساده گمشده هایی برای نگاه، چه دلقکان بی آلایش ورپریده حضور گام های غروب، چه حرف های منتهی به زوال مرگ. رونق گام های شب هنگام خط کشی های سیاه و سپید مدام، از برابر چشم های من، که پشت سایه های آویزان از آسمان پنداری نامرتبط و نامفهوم گم شده است. از واژه های سقوط یک قرن آزگار ... زیر پلک های این شبها، هیچ چیز نیست!
هیچ چیز رنگی، حتی ساز کهنه مردی دور، لای درختهای وهم. رقص کودکی تنها میان ایستایی زمان و مکان. من باورهای خاکستری مدام. می دانم صدای کلاغ ها که لای شاخه های تاریک می خزد، می دانم طلوع اینهمه آوار بی سبب. می دانم از میان دستهای هیچ شقایقی لانه مرغابی ها پیدا نیست.
+ حالا، شب ها طعم دانته های شرقی می دهد.