در خواب سایه ها

روی شبهای زمستان، نورهای مات

در خواب سایه ها

روی شبهای زمستان، نورهای مات

il sogno di notti fredde

نه، ... این هوا، هوای دل من نیست! هیچگاه، عادت نکردم به باران، ... که نبارد، به هجوم بی وقفه اضطراب و خیابان های داغ، ... به سکوت تمام کلاغ ها که دیگر انگار هیچ جایی نیستند. حتی، سایه شان هم از کنار خیال من عبور نمی کند. از دستهای باد، ... از همان خنکای نسیم که می بارید روی پلک های خسته از عبور سالهای بی حاصل تنها زندگی را نفهمیدن!  

 

دلم پیانو می خواهد، زیر سقف آسمان شب های اول زمستان، ... رقص پروانه وار دانه های سپید، از برابر چراغ های خیابان، ... که می آمیخت، در هجوم ساده سیاهی یک کلاغ، که از شاخه های خالی می خواند، از خاطرات دور می آمد، صدای بغضی گرفته از میان هزارتوی سایه ها ...  

  

دلم پیانو می خواهد، زیر سقف آسمان خاکستری شفاف، که انگار حایل شده در برابر احساس شراره ها و مرگ، ... مرگ زندگی! زندگی خالی، چیزی کم تر از دست های جذامی! آسمان خاکستری زلال، که پاکی اش چشمهای وحود مجهول را می زد و پلک هایم را در خود غرق می کرد. ساده می شدم برای خیال دور خیابانی با همان غربت همیشه بوی احساس، بوی خاک نمدار متبرک، ... با درختهای بلند، با شاخه هایی که از هزاران سال پیش برجا مانده اند و نقش تار دور دستها ... 

 

دلم، ... باران می خواهد، و سنگینی ماشین ها در اتوبان های قرن بیست و یک. و شیشه های مات بخار گرفته و دستهای گرمی به سبک شاعرانگی کودک ها، و نفس هایی که لحظه هایم را می فهمید. 

 

دلم، سوز می خواهد برای سمفونی کاغذها و کبریت ها، برای لحظه لحظه بی اختیاری هجوم خلسه در شبهای سه تار سوزناکم که ... 

 

دلم، شیر شکلات داغ می خواهد در کافه ای که همیشه برای دلتنگی جا دارد، همیشه می دانستم، این قهوه ای سوخته و نور ملایم و تیرگی و ... خیابان، که پشت شیشه های مات، نورها را به میهمانی سپیدی زلال خود می خوانند، این ترانه مغموم سالهای وهم و سایه ها، رازی دور در سینه هاشان نهفته است ... راز اقاقیای بلند کوچه های تاریک و سپید ... راز دل های ... 

 

+ من، ... آدم این روزها نیستم