در خواب سایه ها

روی شبهای زمستان، نورهای مات

در خواب سایه ها

روی شبهای زمستان، نورهای مات

پیاده روهای شانزلیزه

همیشه خدا، از این فصل لعنتی بیزار بودم، از این گرمای بی همه کس که همیشه حساسیتم را به نهایت خود می رساند و کسی نیست بگوید، من و چه به گرمای نفس گیر این شهر لعنتی که انگار تمام دنیاست! انگار تا چشم کار می کند خدا همین یک شهر لعنتی را از دماغ فیل فرو فرستاده تا به مردم حالی کند تمدن یعنی چه! شهر نشینی یعنی چه، اصلا تو می دانی بلیت ده سفره چیست؟ اگر نمی دانی بیا تا برایت بگویم که ما اینجا چون خیلی می فهمیم و شعورمان کلا بیشتر است، همه چیزمان روی یک اصول کتاب پست مدرن می چرخد. مثلا ما اینجا اسپاگتی را با چنگال می خوریم و به بچه هامان یاد می دهیم پوست موز را وسط خیابان نیندازد، بندازد جایی که کسی پایش بهش گیر نکند که خدایی ناکرده دردش بیاید. و همین طور ما اینجا، در مصرف کار و زندگی اسراف نمی کنیم. شکممان که سیر شد، به جهنم متعالی که بنده های خدا زیر این تابش بی همه چیز خورشید، منتظر ما دارند تلف می شوند که ما تا خیابان بیست و ششم ببریمشان یا همان دم پیاده شان کنیم تا کمی چربی بسوزانند و خودشان این سر بالایی نفس گیر را طی کنند و به ماشین ملی مان هیچ گونه توهینی نکنیم و بیخودی کار هر ماشین بی دوام فرانسوی را نکند. 

  

من، ... من خون پر حرارت آراز، من و نژاد بچه های کوهستان و ارتفاعات و سرمایی که تا مغز استخوانت را نابود می کرد و دیگر، اندیشه گرمازده مترقی بودن را هم از مخیله ات نابود می کرد کجا و این فرهنگ قرن بیست و یک معدوم کجا! حالا چند سال است که با همه چیز جور دیگری بیگانه شده ام؟ حالا چندین سال است که اسپاگتی را می فهمم، کافه لاته را می فهمم، پست مدرن را می فهمم، ... زندگی جهان سوم را می فهمم، دروغ را می فهمم، میله های تیز وسط خیابان را می فهمم، می دانم فرق ۷۳۰ با ۶۳۰ چیست!؟ حالا چند سال است حتی یک بار هم اورین را ندیده ام، ساوالان در کنج ذهنم یک کوه، مثل همه کوه های دیگر است، و ... پدربزرگم، ... راستی کجاست؟ می گویند پیش خداست یعنی کی؟ کجا؟ مادربزرگ، ... یادت هست بلد بودم شمعدانی هایت را لای گلدان بگذارم و بشود، انتهای یک خواب شیرین دور؟ یادت هست ... ؟ من که دیگر ذهنم حتی این چیزها را نمی فهمد! یاد اسب های وحشی چشم اندازهای بکر کوهستان به خیر. اینجا آدمهاش، ... ! اسبهای وحشی، خیلی با معرفت بودند که هیچ وقت نارو نمی زدند و همیشه می توانستی به غرورشان ببالی و بفهمی زندگی یعنی چه! 

 

حالا هم، جای شما خالی، ... خیلی چیزها یاد گرفته ام!