گفتی سکوت، یادم رفت به خیابان تیره و تاریک آن دورها که شاید خیلی ها هیچ چیز در باره اش ندانند. جایی که از جاده اصلی جدا می شد، با درخت های تیره شب هنگام. انگار بی راهه ای در ذهن مدرنیسم جاده های اصلی. شاید صبح که می آمدی انقدر انزوا، هیچ چیز جالبی نبود. اما شب! شب ها انگار دنیا می شود یک رنگی که شبیه خودش است تنها، منزوی از فشار بی امان روزهای فراموشی و سنگینی یک تزویر بزرگ. به قول شما شرطی شده ام انگار، که هر گاه این موسیقی، این بوی سوختن می آید، دلم می رود به بیکرانه های یک سکوت. سکوتی نه مثل خیلی چیزهای ساده و واهی. سکوت کسی که تمام انتهایش را قربانی یک نوزاد می کند و خون چکه می کند درون یک دالان بلند.
این منزوی ها چیزهای سنگینی را با خود به دوش می کشند انگار. چیزهایی که حتی از گفتنشان هراس دارم و می پیچند در گلویم، در جسمم، در حلق ناپیدای این طلسم دیرین که شاید میلیون ها سال همین طور بسته به پای یک عده بشریت سر به زیر ...
تا اینکه، دیده باشی خیلی چیزها چقدر روی آدم سنگینی می گذارند. انگار همان سر به زیری که حالا باید بار نفهمیدن ها و ندانستن ها و بی اعتقادی ها را هم بر دوش بکشد. و هیچ وقت نفهمد این خیابان های منزوی که جایی لای درخت های انبوه از جاده اصلی جدا می شوند به کجا می روند. به سرزمین پریان شاید، به دیوهای بورژوایی شاید، به سمبل های مرگ، فساد، بدی، نیستی ... اما چه می توان کرد؟ همیشه یکجای ذهن را با خود درگیر می کنند و نمی فهمی این همه سنگینی کی روی دوشت باقی ماند! شرطی شده ام می دانم. که هر گاه این بوی سوختن و موسیقی، این واژگان پنهان تمام نوشته های من، از « پرواز سایه ها » تا « نیمه شب های یک سمفونی بی انتها »، مرا می برند به کافه قهوه ای سوخته با کافه نروی سیاه سیاه! مرا می برند به همان شیشه مه گرفته که صورتی عجیب، حایل شده میان دو دست سیاه و کثیف که خیره است به تو، به همان کافی نروی سیاه سیاه! گدا بود؟ نداشت؟ چی می خواست؟ ... می دانی، چشم هایش به این حرف ها نمی خورد!
شرطی شده ام! کابوس می بینم، می دانم، سکوت دنیای عجیبی است. همیشه نمی شود دنیا را با یک چشم دید. همیشه نمی شود بستری بود میان چهار دیواری تسلیم. خدا را چه دیدی ... ! شاید این برگ که تاب می خورد و می پیچد روی تلاقی باد و خیال، از سرزمینی دور تر خبر آورده باشد ...