باز خوبیش به این است که این کابوس لعنتی هم دست از سر ما برداشت، یعنی حداقل برای مدتی! تا باز ببینیم کجایمان را باید از جمع خلایق نامفهوم نیستی ساقط کنیم! آخر مگر میشود ما هم آب خوش از گلویمان برود پایین و به مینیسک و لوزه سوم و دندان عقل و چشم و هزار جای کشف نشدنی دیگرمان فکر نکنیم. بیچاره دکتر می گفت تو هر روز هم یک جراحی خشک و خالی داشته باشی فکر کنم برای باقی عمرت وقت کم بیاری! ... حالا، فکر می کنم بدبخت خدا نمی دانست عجب شوخی به جایی کرده است! فقط مانده ام، خدا! این همه قسمت اضافی که باید جراحی شوند را محض رضای کی خلق می کنی؟ به قول پدرم که می گوید فکر که نکرد همین جوری کن ... فیکن! حالا شوخی می کنیم ها! نیایی باز یک جای اضافی دیگر یک دفعه در وجودمان سبز کنی! جنبه شوخی داشته باش ...
یا اصلا خوبیش به این بود که سر جراحی این بی زبان یاد رفیق گور به گور افتادم که صحنه در آوردن این بی زبان را جوری ترسیم کرد که هنگام جراحی هم داشتم از خنده می مردم. بیچاره دکتر با آن همه فشار که داشت بر من وارد می کرد ... « به چی می خندی تو این وضع مضحکت؟ ... می خواهی ببینی دارم چه بلایی به سرت می آورم؟ که من البته ... که بخواهم وضعم را با آب و تاب هر چه تمام تر درک کنم!
حالا این وقت شب هم، ... با این درد خانه خراب، جوری روزه سکوت گرفته ام! شاید این بلند ترین نطق باشد که بی هیچ تمایزی، دقیقا همه حرف های بی پرده ام بود! شاید هم هنوز خیلی راه ها داشته باشم تا تمام حرف هایی که می خشکند و طلسم می شوند. نمی دانم حالا احساس می کنم. درد شیرین هم هست! لا اقل مدتی بهانه دارم برای سکوت، مدتی نمی شنوم خیلی چیزها را و در مجموع، ... ذهنم انگار خلوت تر می شود.
اما خسته ام! دیگر این طلسم انگار زیادی دارد جولان می دهد. ناتالی، دیگر جا مانده گوشه دنج دنیا درون این گلوی بی پرستیژ! دلم کافه نروی سیاه سیاه می خواهد! یعنی همان ها که می شود تویش صورت یک انزوای فراموش شده مبهوت را کشف کرد ...
+ پیشنهاد می کنم آهنگ های وبلاگم رو دانلود کنید. از همین قسمت Sellection این گوشه. چیزهایی هستند که نمی شود ازشان گذشت! برای من که اینطور بوده اند.