خیلی چیزها در همین سکوت گوشه گیرانه هست که تا به حال ندیده بودم. ندیده بودم چقدر می شود دور رفت با همین بوی سوختن عود و La Valce D'Amelie، که هوای باران خورده آن شب دوباره افتاد توی همین خلوت ساده اتاق دود گرفته.
نمی دانی بعدها که فکر می کنم، چه صحنه های نابی در سکوت ذهنم خلق می شوند. کاش انقدر عجله نداشتیم برای رسیدن، کاش هیچوقت راه باز نمی شد و آن ترافیک اتوبان صدر هیچوقت تمام نمی شد. یا شاید حالا که خیالم نیست مثلا فردا چه بلایی بر سرم خواهد آمد این را می گویم!
همیشه خاطره های تو زیباتر از همه خاطرات آدم سر بیرون می آورند و روحم را اسیر می کنند. نمی دانم جوری زیبایی خاص دارند که با هیچ چیز دنیا قابل مقایسه نیست. شاید همان لحظه کوچک که « آن پیانوی من بود »، شاید همه راه سایه خورده درختان تو در تو، ... شاید خیلی چیزهای دیگر، جوری شیفتگی باقی می گذارند که می پیچد لای همین بوی سوختن. معرکه ترین بوی دنیاست. فارغ از فانتزی های همه عطرها. دلم تنگ شده باز ...
خیلی وقت است کسی در انزوای خالی ذهنم، روی سمفونی باران نیمه شب، پیانو می زند. می دانی، خیلی چیزها شبیه آن روزهای گذشته نیست. شاید دیگر گذشته از همه روزهای گرم، رنگ هم ندارند. سیاه و سفید شده باز این نگاه خیالم که هیچ گاه رام نشد.
دلم، کافه خودمان را می خواهد، با همان خاطره های دنیای غروب گرفته نزدیک سمفونی شب و سکوت. دلم شمع های سرخ رنگ نیمکت های پاییزی می خواهد باز. دلم La Valce D'Amelie می خواهد ...