در خواب سایه ها

روی شبهای زمستان، نورهای مات

در خواب سایه ها

روی شبهای زمستان، نورهای مات

خواب تلخ

دیگر چه می خواهی از این دست های صبوری، ... از این سکوت سیاه که دامن می گیرد در رخنه های شب دراز و می کشاند فهم را به آشیانه انزوای خوابی بلند. دست ها، نشان از قدرت لمس واژه های خیال دارند و اما، سکوت که بگیرد، همه در تبسم شبنم های اهورایی برگ ها مبهوت می مانند.  

 

زیر باران نیمه شب، ... همه چیز آرام تر است، انگار نه انگار دنیا را غبار گرفته است، انگار نه انگار پرده های سیاهی که گرفته روی ذهن سایه های دور دست، از انتهای سرد و تلخ خبر می دهند. انگار نه انگار، کلاغ ها با پاییز وداع می کنند. 

 

من و سکوت، من و پنجره های طوفانی که باد می کشاندنشان تا انتهای یک کابوس، یک غزل خوانی دست جمعی ارواح در نیمه های هبوط شقایق ها و مرگ ها. ریتم سوزناک پیانو در نیمه های کابوسی دراز، و باران که مدام، در نبرد با سکوت، ... خیال را می برد تا برخورد مدام قطر ها با پلک گرفته شب، با دیوار های بلند فراموشی و ... 

 

همه چیز را از تو می بینم. شاید صدای سکوت مرا شنیده باشی ... شاید دلت ناگهان برای گوشه ای از این بی هنگام زمان تلخ، گرفته باشد. تو خوب می دانستی ...