در خواب سایه ها

روی شبهای زمستان، نورهای مات

در خواب سایه ها

روی شبهای زمستان، نورهای مات

برای صورتی که چشم نداشت

تو هیچگاه، برای حرف های من اینجا نبوده ای. هیچ گاه برای نگاه خشکیده ای که شده بود عین مترسک رنگ و رو رفته ای که سالها خیره مانده باشد به تو، لب تر نکردی. نبودی و هیچگاه کسی ندید. همیشه حرف های من جا مانده بود. همیشه دل خوش کرده بودم به همین دنیای نوشته هام که قفلی به اندازه تمام سالهای بودنم رویش نهادم. تا کسی ندیده باشد خودم را. حالا، جایمان تغییر کرده است. این منم حالا، که تمام کوچه های دوتایی را یکی یکی گز می کنم تا مگر رسیده باشم به کودکی که در هفت سالگی چشم هایش را از کاسه بیرون کشید، تا دیگر هیچ کس نتواند روح تنهاییش را ببیند. تا پنهان شده باشد پشت ایسم ها و نقاب ها و نوشته ها و دیگر یادش نیست کجاست. دیگر یادم نیست کجام. همیشه دلم برای نگاه خودم می سوخت. گناه من چه بود، ... گناه کودکی هفت ساله چه بود. هیچ گاه این ها را نخواسته بودم. من فقط تاب ماندنم نبود. نخواستم عادت کنم به دردهام و زندگی. این، رویای ما نبود. حالا، تو همان چشم هایی که آب برد. تو همان سایه ای که گریخت. من همان رئای ... آه، رئا، آخرین نقاب من، چقدر دلم برای تو تنگ شده بود.