در خواب سایه ها

روی شبهای زمستان، نورهای مات

در خواب سایه ها

روی شبهای زمستان، نورهای مات

اعتراف زیر نگاه دیوارها

دوباره درگیرم کردی با حرف های شلوغ و معنی دار. دوباره از دیروز بارها شعر هایت را مرور کردم و آن آدمی که می گفتی، حالا بیشتر می فهمم که تمام شده است. راستش را بخواهی محکوم شده ام به آرامش، قبل از نابودی کاملی که انصاف نیست سرنوشتم باشد. تجویز شده ام به درمانی تلخ تر از آسایش. به حرف هایی که نباید گفته باشم. به سکوت هایی که نباید شکسته باشم. حالا بیشتر شب ها خودم را در خواب می بینم جای تو. منطق سنگین دست های خالی را می فهمم. فلسفه تلخ انزوای همین تن تمام شده را، و تمام بحث های بی انتهای آدم ها را. از دیشبی که حرف زدی تا حالا، مدام سایه ات را دیده ام، لای عکسی از تمام خاطراتی که نیست. لای نگاه تمام آدمهایی که با من حرف می زنند. می دانم بهترت می کند اشک های من، خواب های این خیابان نیمه شب. بهترت می کند درد های روحی که جا گذاشتم، جایی میان چشم های گیرای تو. انقدری خودم بوده ام حالا، انقدری بی نقاب گریه کرده ام، که اندازه تمام سالها، بپرسند، خوبی تو؟ روحی که دیگر نیست. خوابی که دیگر نیست، عجب سوال احمقانه ای. من سرشار شده ام حالا، از حرف های شلوغ و معنی دار. نمی کشم برای کودکی شعر بنویسم که زیر آوارها جا مانده است. مرا ببخش. من سالهاست که زیر حماقت ها پوسیده ام. دیگر بوسه هایمان هم، طعم خاک کهنه گرفته است. دوباره درگیرم کردی. دوباره از دیروز ...