حال عجیبی است. می دانم همین لحظه که رفت، لحظه خاموشی یک ماه بود. آرام، در سکوتی که تنها خدا می شنود. و تنها فرشته ها می فهمند، ...
باران گرفته بود ...
صدای ابرهای سیاهش هنوز می پیچد میان آستین این شب دراز،
شبی که از هیچ صبحی به دنیا نیامده بود.
و همپای برگ ها، که می رفتند، او هم می رفت ... امشب، پایان آن نگاه سپید بود که تمام شبم را از نو روشنی میداد.
دیگر، کوچه های خلوت این شهر،
همه خاموشند، همه سردند و غریب ...
دیگر، هیچ لبخندی، دلم را تر نخواهد کرد.
حتی کافه لامینا، بی تو، مرده است.
کلاغ ها، ... خبر از زمستانی شوم می دهند.
او دیگر رفته بود!
باد می وزید،
باران گرفته بود ...
و تنها، خدا می دید، که شمع ها، پرواز می کنند. پنجره ها، بوی کهنگی می داد.
لونای من،
می بینی؟ این حال من بی توست.
بی چشم های تو، من، کوچه ها، کافه ها، کتابها، ... همه تاریکند.