شب، سایه دوانده
میان دستهای خالی خیابان های این حوالی.
... و او، همان شبگرد تنهاست.
حالا سالهاست، هر شب، دلم برای او تنگ می شود.
برای آن عینک سیاه مات.
می گفتند،
- نابیناست!
... نابینا بود؟
... لبخند عجیبی داشت!
و می پیچید صدای آکاردیون، میان خیابان شب زده ...
و گاه،
کودکی با نوای آکاردیون می رقصید.
او لبخند می زد.
... لبخند عجیبی داشت! گونه هایش تکان می خورد.
انگار، می دید.
او می دید!
و من می فهمیدم، ... دستهایش می لرزید. و چشمانش ...
می گفتند،
- نابیناست!
... نابینا بود؟
انگار، ... می دید و خوب می فهمیدم، داشت گریه می کرد. پشت آن عینک سیاه مات،
... دنیایی بی قراری بود!
و می خواند با صدای حزن انگیز بی ریایش،
« امشب شب مهتابه، ... »
و می خندید،
... لبخند عجیبی داشت!
انگار، دلش گرفته بود ...
و تمام دردهایش را یک جا، میان صدای سوزناک آکاردیونش می ریخت.
و خودش را ...
پشت سایه های غریبانه خیابانها،
به گور می سپرد.
...
انگار، می دید!
... و دستهایش می لرزید ...
و هیچکس دیگری، ندید! ...
من ... تنها به دنیا آمده ام،
و تنها تفاوتم با تو اینست،
که تو، آفریننده ای!
... و او، همان شبگرد تنهاست.
حالا سالهاست، هر شب، دلم برای او تنگ می شود.
برای آن عینک سیاه مات.
می گفتند،
- نابیناست!
... نابینا بود؟