بوی خون می داد، بوی مرداری که سالهاست این گوشه متعفن دنیا را برای از یاد رفتن، انتخاب کرده است. نمی دانم کجا بودم، یا چرا حالا اینجا ایستاده ام. اما کفش های پاشنه دار زرشکی رنگ را خوب یادم هست. گوشه تابلوی روی دیوار سیاه اتاق بود، یا رو به روی دستشویی کوچک و تاریک کافه ای افتاده بود، پر از دود و آدم هایی که گاه خوب می شناختمشان. سایه هایی از تمامی آنچه درونم را پر کرده بود. فضایی کوچک هم بود که دخترهایی شبیه من در آن می لولیدند. یا کنار ساحلی که بوی گه سگ هزار ساله می داد. با ماسه هایی از سیاهی مطلق. می شد فهمید من را همین جاها انداخته اند.
کودکی در آینه می خندید. با چشم های قهوه ای و زیبا. و انگشتش را گرفته بود سمت من. کف دستش را می گذاشت روی سطح نقره ای آینه. و می خندید. کسی تنه اش را محکم به شانه ام کوبید و « حواست کجاست؟ » حواسم کجا بود ... لا به لای شن ها دنبال لباس هام می گشتم. و به دنبال رد متعفن مردار. پیکری برهنه لای سایه ها پنهان شده بود در تابلوی روی دیوار سیاه، و پرنده ای به رنگ آبی کدر که آرام گرفته بود در امتداد دست های سفیدش ...
کودکی در آینه بود. شبیه بچه گی های یک خاطره، شبیه تمام احساس گذشته هایی که نمی دانم از کجا شروع شده بود. گفته بودم می روم دستشویی و سریع برمی گردم. همان جا بود که دستهای خونی کسی را دیدم که از لای در افتاده بود بیرون و چشمانم خیره مانده بود به آینه. دستانم را همانجایی گذاشتم که دست های کودک را می دیدم. حجم سردی درون رگ هایم جان می گرفت و تنم را با تمام وجود می بلعید. دستهای تو را می فهمیدم که آرام زیر سینه بندم می بردی. حالا به قلبم نزدیک تر بودی. اما من که هنوز نمرده ام! سینه هایم هنوز داغند. می بینی؟
رسیده بودم به پیکری که انداخته بودند کنار ساحل. بوی نیستی پیچیده بود میان شریان های خون مرده ام. بوی نداشتن های دور و دراز. و لبخند کودک محو می شد. می خشکید و آرام آرام شبیه تلخ ترین سکوت کودکیم آرام آرام سطح بی رنگ آینه را ترک می کرد. بغض سینه ام را می فشرد. اما حتی یک قطره اشک هم در خاطرم باقی نمانده است. جنازه، سرمای عجیبی داشت. همه جایش پر از کبودی و خون مردگی بود. ماسه های سیاه را که از صورتش پس می زدم تازه همه چیز را می فهمیدم. من بودم! اما من که هنوز نمرده ام ... دست های آدمها را می فهمیدم. نفس های تو را حتی.
کودک از قاب آینه رفته بود. برای همیشه شاید. دراز کشیدم کنار مردار سرد خودم. صدای موج های پی در پی را می شنیدم که می خوردند به سنگ ها و می ریختند روی پیکری که به خوابی عمیق رفته بود. صدای گنگی، چیزی شبیه جیر جیر چوبها از دور برایم آرامش بخش بود ...