دنیای من شده بود، اینکه دست هایم را بگیرم به نرده ها و انقدر بدوم تا برسم به خود بادبادک قرمز. بی منت بزرگ شده باشم، بی حرفی، چیزی که نگاهت را از دوست داشتن تمام این رنگ ها، تمام این بازی بی انتها، نا امید کند. دل من هم می گرفت، دل بستنی آب شده هم. اما باور می کردم حرف های خدا را، باز می گردد ... حالا، هنوز هم، قرار ما همان ناکجای فراموش شده. همان جایی که درخت هاش می رسند به آسمانی که ترانه های کهنه را در خود نگه داشته است. من هر روز بزرگ تر می شوم. انقدری که بفهمم آن بادبادک تنها، کجای قصه های دراز گم شد.