در خواب سایه ها

روی شبهای زمستان، نورهای مات

در خواب سایه ها

روی شبهای زمستان، نورهای مات

تراژدی خوشبختی

همان پاییز سرد بود. همان شب های تیره ای که می افتاد به جان خیابانی که در آن ساعت دور، نه از چراغ هایش، نه از آدمهایی که هیچ شباهتی به یکدیگز نداشتند، نه از آن شلوغی بی در و پیکر هیچ خبری نیست. تاریکی است. و هوای مرده ای که روی عبور سرد آب نقش می بندد. و درخت های کهنه پیر، که تمام قصه های این شهر را برای تمام برگ هایشان خوانده اند. برگ هایی که مغرورانه زیر نور ماه تاب می خورند. و دست های تو که انقدر مات و غریب، انقدر خالی و سرد بود. حرف که نمی زد، انقدر نگاه می کرد که دیگر یاد گرفته بودم با چشم هایش سخن بگویم. و درک کنم که دیگر این عادت مرسوم را از یاد برده است. شبیه کمدی های صامت، تئاترهایی که برای همیشه تعطیل شده اند. و سقف نم گرفته ای که هر لحظه امکان دارد روی سر آدمهای خالی و تنهای این حوالی خراب شود. پرده های مخمل بزرگی که بوی ماندگیشان همه جا را می گرفت. و بوی الکل، در ته مانده سیگار هایی که افتاده گوشه زمین. اینها سال هاست که مرده اند. سالهاست که هیچ کس، نیمه شبهای این خیابان را ندیده است. و آدمهاش، در تنهایی بزرگ می شوند. در سکوت عاشق می شوند و در صدای سوزناک چوب پوسیده عشق بازی می کنند. دیگر حتی خیال برهنگی هم نیست. تنها بوی الکل تیز، بوی تریاک مانده بر دیوارها و بوی گرم عطری که مانده بر سینه یک معشوقه بی پروا. شبها، یک اتفاق دیگر است. اینجا جای دیگریست. و صدای قدم های خسته کسی است در تیرگی مدام، که روی رد کوچه های بن بستی که از سال های خیلی دور می آیند، عبور می کند.