در خواب سایه ها

روی شبهای زمستان، نورهای مات

در خواب سایه ها

روی شبهای زمستان، نورهای مات

Dandelion

هوا، هوای بی گاه های من نبود. که همین طور پرواز کند بادبادک قرمز رنگ، در تبلوری از نیایش آسمانها و ابرها، و کودکی آرام، به اندازه تمام وسعت ابدی این زندگی، برایت اشتیاق داشته باشد. باد می زند، روی شاخه های مواج درخت های کهنه، و می رسد تا فلزهای کوچک آویزان و صدای بریدن انار می آید. و پخش می شود دانه های سرخ رنگش در کاسه سفید. خیره می شدی در آستانه پنجره چوبی که « ببین، قاصدک! » و قاصدک تاب می خورد، و آرام می گرفت در کنار تو. نمی دانم این همه نورهای مات، این همه خیال ها و وهم ها از کجا می آیند. « کجایی، نیستی؟ » من که بودم؛ این همه حضور بی اختیار تو در تو، این همه نگاه من که دنبال می کند بادبادک سرخ را. « قاصدکم رو ببین! » خورشید آرام دارد از پشت بام های بلند این خیابان آبی و خاکستری می گذرد. این ساعت ها که می شود، رنگ باران تمام سنگفرش ها را پر می کند، گه گاه عبور خیس ماشین هاست که می فهمم هنوز آدمها زندگی می کنند. و پیرمرد سایه هنوز تکیه داده به بلوط پیر. با همان بارانی سیاه بلند. انقدر در سایه اش یکی میشد که هیچ گاه صورتش را ندیده بودم. این ساعت ها که می شود، خیالم آرام نمی گیرد. می پیچد از کنار شاخه ها، تا همان پنجره ای که نورها از آن می تابند. و قاصدک با خیال راحت پرواز می کند. می دانم که عصرها، اینجا می شود همان خیابان قاصدک هایی که حالا دیگر، همه شان را می شناسم. و دو کودک شفاف از این خیابان عبور خواهند کرد. و من خیره می مانم در نگاه بادبادکی که در تمام آسمانها پرواز می کند و بالاتر می رود حتی از ابرها هم و رد رنگیش را برای همیشه به یادگار باقی می گذارد. برای آدمهای این خیابان آبی و خاکستری، که عصرها که می شود، باران می بارد، و بوی عود و باران در هم می پیچند و در تمام اتفاق ها می پیچند. در تمام نگاه های امپرسیونیسمی. و قاصدکی تنها، هنوز کنار پنجره مانده است. بوی قهوه ای سوخته می دهد اینجا. دلم برای دوچرخه سواری که از کنار کافه عبور می کرد، با همان عینک قدیمیش که قاب دایره ای داشت. برای تمام آدمهایی که عکسشان را زده ایم به در و دیوار، و هر روز، عصرها که می شود، از برابر پنجره ها می گذرند، برای جای خالیشان حتی، تنگ می شود. برای صدای تو « شیرین ... شیرین ... »، برای شعرهای حسین، برای چارلی که از عقربه ها آویزان است، برای نورمن دیوانه، « و من زنی تنها، در آستانه فصلی زرد » ... و عقربه ها آرام می گیرند، در امتداد شبی بی پایان، بی آغاز. « حال همه ما خوب است، اما تو باور نکن ... » 

 

+ موسیقی اینجا، چیزی جدا از هویتش نیست.